♡♡آترین ترانه زیبای زندگی ما♡♡

سلام امروز عیده  و من اومدم که براتون کلی عکس عیدی بذارم                                                       ...

                 امروز بعد ده روز امدیم خانه خودمان ومن کلی گریه کردم حس غریبی بود انگار برای اولین باری بود که اینجا بودم خودم تغییر وتحول را حس کردم به باباییت گفتم دیدی دو تا رفتیم      وسه تا برگشتیم      باباییت هم  میخندیدوباز هم خدا رو شکر کردیم که همه چیز به خیر وخوشی سپری شد والان توگل نازم کنار مایی     ...

امروز ده روزه که با ما یار و همراه شدی بهارم نافتم که به سلامتی دیروز افتاد باید حمام بری دیگه برای همینم با مامان جون و خاله جونات وحدیث اوردیمت حمام وای وروجک چه کیفی میکردی وقتی آب میریختن روی سر وبدنت تو لذت میبردی وچیزی نمیگفتی ومن میترسیدم که چرا چیزی نمیگی بعدش هم که مامان جون یه قنداق حسابیت کرد و تو بی حس خوابیدی          ...

  سلام ملوسک مامان امروز رسما اسم ورسم دار شدی عزیزم صبح زود باباییت رفت و واست شناسنامه گرفت انشاالله که مبارکت باشه عزیزم اینم عکس شناسنامت ...

سلام دخمل گلم امروز بعد از چند روز پر دردسر وسراسر شوق اومدم خانه که واسه دوستدارانت  چند تا از عکسهای قشنگت رو بذارم بعدا که با مامان جونت اومدیم خانه مامانیت  خودش تمام وقایع رو با عکس مربوطه واست میذاره          چندساعت بعد از تولدت   دیروز که برای واکسن زدن تیپ زدی و بالاخره آترین معصوم ما در خواب ناز  در پایان باید بگم که خیلی دوستت داریم دخمل کوچولووو         ...

            امروز زیباترین روز زندگی من وباباییت بود امروز تو اومدی تا در ادامه راه پر فراز زندگی همراه ما باشی امروز ساعت چهار صبح از خواب بلند شدیم البته چه خوابی عسلم بیشتر شبیه کابوس بود باباییت که تا صبح خوابش نبرد منم که از سر درد واسترس وگرسنگی تا صبح کلافه بودم خلاصه با دو تا مامان بزرگها وحدیث وعمه محبوبه به بیمارستا ن  رفتیم یه کمی بعدش خاله جونات با غزل اومدن منم رفتم تا اماده شم مامان بزرگ وباباییت بیتابی میکردن واشک میریختن  دکترت دیر اومد کلی استرس داشتم بعدش بردنم اتاق عمل و..... فقط داشتم دعا میخوندم الا بذکر ا...

سلام عزیز دل مادر امروز آخرین روزی است که تو شمک مامانی هستی نمیدونم فردا این موقع چگونه باشی بیدار باشی  یا خواب وقتی به اوایل فکر میکنم میبینم که چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که جواب آزمایشت مثبت شد وحالا لحظه دیدار نزدیک ونزدیکتر میشود استرس تمام وجودم را گرفته   عزیزم چه حس غریبی  است این مادر شدن....                                           ...

                          سپاس و تشکر از خدای بزرگ ومتعال که تو بهار دلنشین           را جایگزین زمستان زندگیمان کرد.            سپاس وتشکر از خدایی که دراین نه ماه همراهمان بود.            سپاس وتشکر از خدایی که طعم مادر شدن را به  من             چشانید.      ...

  سلام دخملم چیزی نمونده ....فقط چهار روزدیگه تا لحظه دیدار ما     کاش این روزا سپری میشد وما زودتر میدیدیمت     باباییت پریشونه     خودش گفته تا وقتی به دنیا بیای مامانت رو تنها نمیذارم اون خیلی نگران ما دو تا هست     با کوچکترین صدا از خواب بیدار میشه     مامانیت هم که همین جور زجر میکشه وتا صبح ناله میکنه   ولی عزیزم تمام اینها فدای یک نگاه نازت                      ...

سلام کوچولوی مامانی امروز مراسم سیسمونی بچه ام با شکوه برگزار شد                            البته میدونم که دیر انجام شد ولی خوب چاره ای نداشتیم راسیاتش از بس عمه جونت اصرار کرد که میخواد وسایل آترین رو ببینه با وجود اینکه حال نداشتم قبول کردم خلاصه مامان جون (مامان مامانی) کلی زحمت کشیده  وسنگ تموم گذاشتن وهر چه که لازم بود رو فراهم کرده بودن د وسایل بچه ام رو هم خیلی وقته چیدیم ولی با تاخیر امروز ب ه  رویت رسی د.عکسهاشم در ادامه مطلب واست میذارم...